تریستان بوربری یک روز میفهمد همهی بدبختیهایش از زمان است. این که پدر و مادرش همیشه عجله دارند و به او توجه نمیکنند، خواهرش همیشه او را در موقعیتهایی قرار میدهد که حوصله اش سربرود و مدام منتظر باشد این زمان لعنتی بگذرد. در مدرسه، مجبور است موقعیتهای خجالت آوری را تحمل کند که مدام کش میآیند. حتی این که لامپ، همکلاسی شرور و چاقش، اذیتش میکند، همه و همه نشان میدهد مشکل او با زمان است که یا آن قدر که باید طولانی نیست یا آن قدر کش میآید که همه چیز تحمل ناپذیر شود. برای همین آرزو میکند زمان بایستد، همین الان، این را فریاد میزند و همان موقع زمان میایستد.
ایستادن زمان در خیلی از کتابها، فیلم و کارتونهاست. وقتی زمان میایستد، انگار کسی دکمهی توقف نمایش یک فیلم را زده باشد، همه سر جایشان میخکوب و ساعتها متوقف میشوند. اما در این کتاب، وقتی زمان میایستد، همه چیز هم چنان ادامه دارد و پیش میرود. فقط زمان دیگر خیلی مهم نیست، خیلی عادی پیش میرود، نه کش میآید و نه به سرعت برق میشود. اصلاً زمان اهمیت ندارد. برای هیچ کس و همه چیز خیلی پوچ و بیهوده است. در ادامهی کتاب، تریستان سعی میکند اوضاع را به حالت قبلی برگرداند و این کار او را به ماجراهای دیگری میکشاند.
گیلمور، نویسندهی معروف کانادایی، در این کتاب نگاه دیگری به زمان نشان و مفهوم دیگری از آن به دست میدهد که حیف است بچهها آن را نشناسند.